تجربه مرگ از نظر اسپینوزا
همان طور که استیون نادلر در مقاله معروف خود تحت عنوان ” راهنمای ِ اسپینوزا در مرگ و زندگی” می نویسد :
فردی که افکار و کردارش تحت نظر عقل و خرد است و نه تعصب و مهملات، با فکر کردن به مرگ زندگی را نمی گذراند.
در اندیشه اسپینوزا زندگی پس از مرگ وجود ندارد. بهشت یا جهنمی وجود ندارد؛ هیچ درد یا نجاتی وجود ندارد؛ و از آنجایی که هیچ چیز وجود ندارد، هیچ فایده ای ندارد که زمانی را صرف چیزی کنیم که وجود ندارد یا مضطرب چیزی باشیم که اصلاً وجود ندارد.
در این راستا،
اسپینوزا، جاودانگی را انکار می کند. در واقع، او معتقد بود که یکی از دلایلی که جامعه یهودیت او را طرد کردند، باور سخت راسخ اش به مرگ روح همراه با بدن است.
بنابراین، فقط
تأمل در باب زندگی، به ویژه شناخت خود و جایگاهی که در طبیعت دارد، منطقی است.
انسان آزاده به چیزی جز مرگ می اندیشد و خرد او مراقبه در باب زندگی است نه مرگ
– اسپینوزا –
مارتین هایدگر می گوید ما برای مردن زندگی می کنیم
یکی دیگر از تأملات فلسفی درباره مرگ، تفکر هایدگر است. او اذعان می کند که
انسان تنها موجود زندهای است که میداند زمانی خواهد مرد. به همین دلیل است که مرگ را یک پدیده یا رویداد زندگی می داند.
بنا بر دیدگاه او در باب زندگی و مرگ که در پسفیک ساینس ریوی یو: هیومنیتیز اند سوشال ساینس درج شده است: ما برای مردن به دنیا می آییم؛ ما به این دنیا پرتاب می شویم.
تنها چیزی که در زندگی با قطعیت رخ می دهد مرگ است. همه ما در نهایت خواهیم مرد. مرگ که فرا برسد کلیت وجودی فرد از بین می رود.
با این حال،
هایدگر به مرگ ویژگی مثبتی می دهد، زیرا آن را مناسب می داند. یعنی عمل مردن در صورتی متعلق به ماست که آن را آخرین و عالی ترین عمل وجودی خود قرار دهیم.
زندگی پس از مرگ
آیا زندگی پس از مرگ وجود دارد؟ شاید این یکی از معمایی ترین سؤالاتی باشد که انسان دارد. مشغله مداوم ما به مرگ ما را مجبور می کند که امکان ادامه زندگی پس از مرگ را در نظر بگیریم. فلسفه در مورد آن چه می گوید؟
انسان با توجه به شرایط فانی اش آرزوی جاودانگی دارد. از نظر فلسفه،
این وجود ابدی مربوط به دوام روح یا روان است که از حدود زندگی فراتر می رود.
چنین توضیحی چه فایده ای دارد؟ این توضیح به عنوان یک
مکانیسم دفاعی در برابر ترس و اضطرابی عمل می کند، که مرگ در ما ایجاد می کند. بنابراین، ما در پی آن هستیم که به آن معنا یا توجیهی بدهیم که به ما امکان می دهد واقعیت این رویداد اجتناب ناپذیر را تحمل کنیم.
سقراط و فلسفه مرگ – وقتی حقیقت، از جان مهمتر میشود
مرگ از نگاه یک فیلسوفِ نترس
مرگ همیشه یکی از پرابهامترین واقعیتهای زندگی بشر بوده. اما برای
سقراط، فیلسوف بزرگ یونان باستان، مرگ نه تنها پایان نیست، بلکه فرصتیست برای درک حقیقت. برخلاف نگاه رایج در آن زمان – که مرگ را امری هولناک و تراژیک میدانست – سقراط آن را طبیعیترین بخش زندگی میدید. او در آخرین ساعات زندگیاش، در حالی که به مرگ محکوم شده بود، با آرامشی مثالزدنی دربارهاش حرف زد. در این مقاله، به دیدگاه سقراط درباره مرگ میپردازیم و نشان میدهیم چطور تفکر او هنوز هم میتواند نوری باشد در تاریکی ترس ما از فنا.
محاکمه سقراط؛ لحظهای که مرگ و فلسفه به هم رسیدند
در سال ۳۹۹ پیش از میلاد، سقراط در دادگاه آتن به اتهاماتی چون “کفر نسبت به خدایان شهر” و “فساد جوانان” محاکمه شد. اما حقیقت چیز دیگری بود: او با پرسشهایش، با جسارتش در نقد قدرت، و با دعوت مردم به تأمل، نظم فکری موجود را به چالش کشیده بود. دادگاه به او دو گزینه داد: یا سکوت و تبعید، یا نوشیدن جام شوکران. سقراط راه دوم را انتخاب کرد. این تصمیم ساده نبود؛ تصمیمی بود که نشان داد مرگ را نه بهعنوان مجازات، بلکه بهعنوان نتیجه طبیعی یک زندگی راستگو و وفادار به حقیقت میپذیرد.
تمرینی برای مردن؟
در گفتوگوی معروف «فایدون» که افلاطون روایت میکند، سقراط میگوید:
«فلسفه، تمرین مرگ است.» این جمله شاید در نگاه اول عجیب به نظر برسد، اما وقتی خوب تأمل کنیم، میبینیم سقراط بهدنبال جدا شدن ذهن از دلبستگیهای مادی و جسمانی بود. فیلسوف کسیست که برای درک حقیقت، باید به ورای ظاهرها برود. و مرگ، جدایی نهایی روح از بدن است؛ لحظهای که حقیقت آشکار میشود. پس کسی که فلسفهورز است، از مرگ نمیترسد، چون پیشتر با آن آشنا شده.
سقراط و دو احتمال برای مرگ
در گفتوگو با دوستانش پیش از مرگ، سقراط دو سناریو برای مرگ مطرح میکند:
۱. مرگ، یک خواب بیرویاست، بدون رنج و درد.
۲. یا اینکه روح به دنیای دیگر میرود، جایی که میتوان با ارواح بزرگ همچون هومر و اورفئوس سخن گفت.
در هر دو حالت، او مرگ را زیانآور نمیداند. اگر مرگ مانند خوابی بیدردسر است، چه نعمتیست! و اگر سفر به جهانی دیگر، چه افتخاریست که با خردمندان بزرگ گفتگو کنی. این نگرش به مرگ، پایهگذار بینشی شد که بعدها در فلسفهی رواقی، مسیحی و اگزیستانسیالیستی دیده شد.
«زندگی بدون تأمل، ارزش زیستن ندارد»
این جملهی معروف سقراط، در دل محاکمهاش بیان شد و تا امروز، بهعنوان شعاری بنیادین در فلسفه باقی مانده. او اعتقاد داشت زندگی باید مورد بازبینی، پرسش و تأمل قرار گیرد. اگر کسی بدون پرسش از معنا، بدون تفکر درباره مرگ، تنها «روزمره» زندگی کند، زندگیاش توخالی خواهد بود. سقراط ترجیح داد بمیرد، اما دروغ نگوید یا باورهای خود را پنهان نکند. این نقطه، جایی است که
مرگ، نه شکست، بلکه اوج پیروزی حقیقتجویی او شد.
مرگی که آغاز بود، نه پایان
وقتی سقراط جام شوکران را نوشید، اطرافیانش گریه کردند، اما او آرام بود. این آرامش از کجا میآمد؟ از باور به اینکه حقیقت از جان بالاتر است. از اطمینان به اینکه مرگ، پایان زیستن نیست، بلکه پایان ترسیدن است. مرگ سقراط، نهتنها او را جاودانه کرد، بلکه برای نسلهای پس از او الگوی انسان آزاداندیش شد. کسی که حتی در لحظهی مرگ، درس زندگی میدهد.
تأثیر سقراط بر فلسفه غرب
سقراط، با شیوهی زندگی و مرگش، الگویی شد برای فیلسوفان پس از خود. افلاطون، شاگرد او، فلسفهاش را بر همین بنیاد بنا کرد. بعدها افرادی چون
رواقیون،
آگوستینوس،
کانت،
هایدگر و
نیچه، همگی به نوعی با مسئله مرگ از دید سقراط درگیر شدند. او اولین کسی بود که مرگ را فلسفی کرد. نخستین کسی که با آن مثل یک دوست، نه یک دشمن، روبهرو شد.
دعوت به آگاهی، نه ترس
سقراط به ما نشان داد که ترس از مرگ، بیشتر از خود مرگ، زندگی را فلج میکند. با پذیرش مرگ، ما آزاد میشویم برای انتخاب، اندیشیدن و زیستن واقعی. او راهی را نشان داد که از ترس عبور میکند و به روشنایی میرسد. در جهانی پر از اضطراب و بیثباتی، نگاه سقراط به مرگ، شاید همان آرامشی باشد که به آن نیاز داریم.
مرگ از منظر فلاسفه اسلامی
سه دیدگاه عمده در باب حقیقت مرگ از منظر فلاسفه اسلامی
به طور کلی در فلسفه اسلامی سه دیدگاه عمده در باب حقیقت مرگ ارائه شده است که میتوان آنها را به صورت دیدگاه سینوی، اشراقی و صدرایی دسته بندی کرد.
این سه دیدگاه پس از قبول دو ساحتی بودن حقیقت انسان (نفس مجرد و بدن مادی) حقیقت مرگ را جدایی نفس مجرد از بدن مادی معرفی میکنند. هرچند پیروان این سه نظریه در تعریف خود از بدن مادی اختلاف عمدهای ندارند، اما در باب چیستی این حقیقت مجرد که آن را نفس مینامند بین آنها اختلاف آرا به چشم میخورد.
هریک از این سه دیدگاه دارای مؤلفههای مفهومی خاص خود هستند که براساس آنها چیستی حقیقت مرگ تفسیر میشود. از این رو از آنجا که در نظریه سینوی صرفاً تجرد قوه ناطقه مورد پذیرش قرار گرفته است مرگ عبارت خواهد بود از جدایی قوه مجرد نفس (ناطقه) از بدن مادی، اما نزد پیروان نظریه اشراقی که تمام قوای نفس را از ابتدا مجرد میدانند همانا مرگ جدایی نفس مجرد (با تمام قوای خود) از بدن مادی است.
در نظریه صدرایی مرگ به مرگ اضطراری، طبیعی و ارادی تقسیم میشود. با توجه به مبانی نظریه صدرایی از جمله حرکت جوهری نفس، حدوث من البدن نفس و… مرگ اضطراری عبارت است از جدایی نفس تجرد یافته از بدن مادی.
با مقایسه این سه نظریه با آرا فیلسوفان یونان (افلاطون، ارسطو و افلوطین) در باب حقیقت مرگ روشن میشود که نظریه صدرایی دارای نوآوریهایی در باب مبانی (موادی همچون اصالت وجود، تشکیک وجود، اشتداد وجودی و…) و عامل اساسی مرگ (قوت یافتن نفس در مسیر حرکت جوهری خود) است.
ملاصدرا، فیلسوف و حکیم حکمت متعالیه مبنای جدیدی را درباره مرگ ابداع کرد. او در یک تعریف کوتاه میگوید مرگ یعنی تکامل روح یا نفس انسانی و بینیازی آن به بدن و خروج آن از بدن به دلیل بینیازی و کمال.
مبنای فلسفی ملاصدرا در اینجا دو اصل فلسفی است: یکی اینکه برخلاف نظریه اشراق و مشایی که افلاطون نیز میگوید روح قبل از بدن در آسمان وجود داشته و سپس در بدن و جسم انسان جای میگیرد.
ملاصدرا میگوید در ابتدا بدن انسان به وجود میآید و از این ناحیه روح به تدریج ظاهر میشود و روح به نحوی که محقق شد راه تکامل را مییابد. ملاصدرا با این اصل فلسفی میگوید روح حدوث ملکوتی ندارد، بلکه از همین بدن سرچشمه میگیرد.
اصل دوم اصل حرکت جوهری است، طبق این نظریه که از ابداعات ملاصدرا است همیشه اشیا در ذات خود حرکت دارند نه در کیفیت و کمیت. براساس این اصل، نفس انسان همگام با روح و حرکت جوهری تکامل مییابد. رابطه بدن با روح در نظر ملاصدرا را با فلاسفه پیشین متفاوت است. مرگ طبیعی در نظر این فیلسوف الهی به سبب اعراض از بدن است.
سهروردی، فیلسوف الهی اشراقی اسلامی میگوید: ما حکیم را حکیم نمیدانیم مگر وقتی که بتواند با اراده خود، خلع بدن نماید. که خلع بدن برای او کار ساده و عادی گردد و ملکه او شده باشد. نظیر این بیان از میرداماد حکیم محقق و پایه گذار حوزه اصفهان نقل شده است. این است منطق کسانی که گوهر گرانبهایی را که در دل جسم بوجود میآید میشناسند.
از تلخی مرگ مترس / مرگ یک قانون الهی است
میرداماد، فیلسوف بزرگ الهی هم معتقد است: از تلخی مرگ مترس، که تلخی آن در ترسیدن از آن است.
علامه طباطبائی هم در خصوص حقیقت مرگ معتقد است: خداوند سبحان حقیقت مرگ را در آیهای از قرآن بیان نموده و فرموده است: «نَحْنُ قَدَّرْنَا بَینَکمُ الْمَوْتَ وَمَا نَحْنُ بِمَسْبُوقِینَ؛ عَلَی أَن نُّبَدِّلَ أَمْثَالَکمْ وَنُنشِئَکمْ فِی مَا لَا تَعْلَمُونَ؛ ما در میان شما مرگ را مقدّر ساختیم و هرگز کسی بر ما پیشی نمیگیرد؛ تا گروهی را به جای گروه دیگری بیاوریم و شما را در جهانی که نمیدانید آفرینش تازهای بخشیم.» (سوره واقعه، آیات ۶۰ و ۶۱)
یعنی ما مسبوق به علل نیستیم و کار ما، یعنی میراندن شما، روی این اساس است. علیان نبدل امثالکم و ننشاءکم فیما لاتعلمون. بنابراین مرگ انتقال از نشئهای به نشئه دیگر است و این کار به دست ملک الموت خواهد بود.
ازنظر علامه جعفری، مرگ یک قانون الهی است. همان گونه که حیات مطابق با قانون الهی است، مرگ نیز از قانون خداوندی پیروی میکند. این هم که در قرآن از خداوند به عنوان خالق حیات و مرگ یادشده، با توجه به همین موضوع است. هرچند آدمی میتواند برای حفظ حیات از مخاطرات و عوامل مزاحم تلاش کند، اما او اختیار حیات و موت خود را ندارد.
آدمی نمیتواند از همه عوامل بقا و یا فنای زندگی آگاه شود و برفرض هم اگر به این آگاهی دست یابد، نمیتواند بر آنها غلبه کند. حتی آن هنگام که آدمی به پایان حیات خود یقین پیدا میکند، بازهم پایان واقعی حیات، مربوط به مشیّت الهی است، چراکه «آن حصار پشت پرده طبیعت که حیات را در برگرفته، حصاری است که خداوند موقع شکستن شدن، آن را تعیین فرموده است»
نکته مهم این است که ازنظر علامه جعفری، بدون تفسیر صحیح زندگی نمیتوان به تفسیر مرگ پرداخت؛ یعنی «کسی که بخواهد مرگش را خوب بشناسد، لازم است که زندگیاش را خوب بشناسد» ازاین رو، مفهوم مرگ برای هر انسانی، متناسب با زندگی اوست؛ بدین معنی که تصور افراد از زندگی و برداشت و تلقی آنها از مرگ، نقش اساسی دارد حتی مرگ افراد، متناسب با نحوه زندگی آنهاست.
علامه معتقد است که معناداری مرگ و زندگی، در ارتباط با یکدیگر است. بدون یک زندگی معنادار، مرگ، معنادار نخواهد بود و بدون ارائه تفسیری معقول از مرگ، هم نمیتوان زندگی را معنادار دانست. اگر مرگ معنادار باشد، یعنی به دنبال آن، حیات دیگری باشد، زندگی آدمی میتواند معنادار باشد.
درواقع بدون پذیرش حیات پس از مرگ، زندگی توجیه منطقی پیدا نمیکند «اگر حیات، همان احساس لذت و الم و اندیشه و تخیّل و تناسل چندروزه این زندگی بود، برای مرگ با اراده و ابدیت، مفهوم قابل توجهی وجود نداشت» با اعتقاد به حیات ابدی است که میتوان مرگ را یک پل انتقال از یک عالم به عالم دیگر دانست.
با اعتقاد به ابدیت است که مرگ، آغاز به خود آمدن نفس و آگاهی از «سرنوشتی است که برای خود اندوخته» است. ازنظر علامه، تفسیر مرگ را باید در تفسیر زندگی جستجو کرد و متناسب با معنای زندگی، مرگ معنا پیدا میکند.