ماجراهای واقعی ازلحظه ی مرگ
پسر جوانی که پس از مرگ حتمی زنده شد!
ماجرای عجیب و تکان دهنده ای که در ادامه این مطلب مشاهده خواهید کرد از اتفاق عجیب برای یک پسر جوانی حکایت دارد که پس از
خودکشی از دنیای مردگان تجربه کرده است.
موقعی که با میترا آشنا شدم روزی بود که به همراه خانواده ام به یکی از جنگل های اطراف شهرمان رفته بودیم. نخستین جمله ای که به زبان راندم این بود:کدام مرد بدبختی با این ابلیس زیبا ازدواج می کند؟
این را گفتم، غافل از اینکه همان روز سرنوشت من تغییر می کند، آری سر و وضع ظاهری میترا به گونه ای بود که توجه همه پسرهای جوان را به خودش جلب کرده بود. البته چهره زیبایی داشت، اما طوری لباس پوشیده و آرایش کرده بود که در نظر افرادی مثل من که در یک خانواده متعصب بزرگ شده بودم، قبل از اینکه زیبایی اش به چشم بیاید، حرکات و ظاهرش جلب توجه می کرد.
تا حوالی ظهر در آن جنگل می آمد و می رفت و کم کم داشت سروصدای همه را _ و از جمله خودم را _ در می آورد که بزرگترین اشتباه زندگی ام را مرتکب شدم، یعنی تصمیم گرفتم به سراغ او بروم و متوجه اش کنم که دیگران چه قضاوتی در مورد شخصیتش دارند. اتفاقاً دو سه دقیقه ای که مشغول قدم زدن در کنار جاده بود و کسی در اطرافش نبود، بهترین مجال نصیبم شد و بی رودربایستی عقیده ام را گفتم و آخر سر هم گفتم:فکرش رو کردی اگر با این چهره زیبا، سیرت زیبا هم داشتی چه شخصیت زیبایی پیدا می کردی؟
حرفهایم که تمام شد میترا سر بلند کرد و نگاه افسونگرش را به چشمانم ریخت و به آرامی گفت:تا حالا هیچ کس این حرفها رو به من نزده …
ای کاش آن روز به سراغش نمی رفتم، ای کاش چیزی به او نمی گفتم و ای کاش او هم نگاهم نمی کرد و …!
آن شب تا صبح خوابم نبرد. لااقل صد بار شماره تلفنش را از جیبم درآوردم و نگاه کردم. حس بدی داشتم. می دانستم که دارم خودم را گول می زنم:” شاید واقعاً نیاز به کمک داشته باشد” اما هر کار که کردم نتوانستم جلوی خودم را بگیرم که به او تلفن نزنم.
از همان تلفن اول که سه ساعت و ۲۲ دقیقه طول کشید،عاشقش شدم! از فردا هر روز او را می دیدم و خوشحالی ام آن بود که کسی از دوستی من و او خبری ندارد، اما میترا اصرار عجیبی داشت که دیگران ما را ببینند و سرانجام کمتر از ۲ ماه بعد تقریباً همه شهر از رابطه ما با خبر شدند. پدر و مادرم چنان جنجالی راه انداختند که سابقه نداشت. من نیز که عقل و مغزم را به او باخته بودم روی حرفم ایستادم که:من می خواهم با میترا ازدواج کنم … او قول داده که خودش را تغییر دهد!
پدرم فریاد زد:تو آبروی ما را بردی و مادرم اشک می ریخت و می گفت:پسرم؛ این دختر اصلاح پذیر نیست … چرا بازیچه اش شدی؟
من اما، گاهی اوقات هم که کم کم باور می کردم که دیگران در مورد او درست می گویند، به محض اینکه با میترا روبرو می شدم همه چیز را فراموش می کردم حالا دیگه کار به جایی رسیده بود که رسوای شهر شده بودم و تنها امیدم آن بود که میترا پس از ازدواج با من رویه اش را تغییر دهد و …
اما روزی که حرف ازدواج را پیش کشیدم، او قهقه زد و گفت:” من فقط می خواستم تو را به اینجا برسانم و تلافی اون تحقیری رو که آن روز نصیبم کردی، سرت در بیاورم … دیگه هم نمی خوام تو رو ببینم! این را گفت و رفت. ولی من هنوز فکر می کردم او دارد شوخی می کند…
تا اینکه فردای آن روز او را سوار ماشین جوان دیگری دیدم! وقتی خبر به پدر و مادرم رسید فقط گفتند:ای کاش می مردی و چنین ننگی را تحمل نمی کردی! من اما، چنان به بن بست رسیده بودم که اشتباه دوم را انجام دادم، “خودکشی”.
ماجراهای واقعی ازلحظه ی مرگ
روایت لحظات پس از مرگ
من هرگز نفهمیدم که کی مُردم؟ چرا که با یک قوطی قرص خواب آور خودکشی کردم و در حقیقت در خواب عمیق مُردم.
اما وقتی که به آن دنیا رسیدم فهمیدم که مُرده ام. خود را در جایی می دیدم که زمینش کاملاً سرخ سرخ بود. تا چشم کار می کرد بیابان بود، اما غیر از آنجایی که من ایستاده بودم، همه جا سرسبز و خرم بود و پر از گل و سبزه . احساس می کردم اگر بتوانم خودم را از این قسمت دور کنم و به آن منطقه سرسبز برسم نجات پیدا می کنم. اما همین که نزدیک آنجا می شدم، منطقه سرسبز از من دور می شد. مدام این سو و آن سو می دویدم، اما به منطقه سرسبز نمی توانستم برسم تا اینکه در یک لحظه خودم را از زمین سرخ به داخل منطقه سرسبز انداختم.
ولی هنوز شادی نکرده بودم که یک مرتبه دیدم جماعتی که نمی توانستم تعدادشان را بشمارم، با گرزهایی از آتش به طرفم آمدند و دنبالم کردند. هر قدر توان داشتم به پاهایم دادم که فرار کنم، اما آنها لحظه به لحظه نزدیکتر شدند و درست لحظه ای که داشت دستشان بهم می رسید، ناگهان دختری زیبا به شکل فرشته های آسمانی از راه رسید و بین من و آن جماعت ایستاد و گفت:” چکارش دارید؟ و بعد آن جماعت یکصدا گفتند:” او خودش را کشته و باید تنبیه شود… ” دختر جوان بهم اخم کرد و پرسید:”راست میگن؟ ” که به جای پاسخ به سوالش زدم زیر گریه و گفتم:” شیطان فریبم داد … منو ببخشین … تو رو خدا نجاتم دهید…
آنقدر ضجه زدم و اشک ریختم تا سرانجام دل آن دختر به حالم سوخت و رو به آن جمعیت کرد و گفت:” اون توبه کرده … هنوز که نمُرده … شاید خدا ببخشدش … اون توبه کرده … خدا حتماً می بخشدش … ”
با گفتن این حرف از سوی دختر، ناگهان آن جماعت آتش به دست از اطرافم غیب شدند و زمین سرخ زیر پایم محو شد…
روایت لحظات پس از زنده شدن
برگشت … زنده شد … به خانواده اش خبر دهید … برگشت ….
هنوز چشمانم بسته بود که این حرفها را شنیدم. ناگهان صداها زیاد شد و فریاد پدرم و ضجه های مادرم را شنیدم که اشک می ریختند و خدا را شکر می کردند. چشم که باز کردم مادرم را روبروی خودم دیدم که نوازشم می کرد، اما در همین لحظه صدای دخترانه ظریفی را که چند لحظه قبل می گفت:” به خانواده اش خبر دهید و… ” شنیدم که می گفت:” چهار دقیقه تمام مُرده بود … اما یک لحظه دلم به حالش سوخت و گفتم:یا خدا … به حق آبروی جدم فاطمه(س) کمکش کن که چند لحظه بعد یک مرتبه نفسش بالا آمد… ”
چشم که چرخاندم تا ببینم آن کسی که با توسل به جدش مرا از دنیا برگردانده کیست که… ناگهان زدم زیر گریه … پرستار جوانی که این حرفها را میزد، همان فرشته ای بود که در عالم مرگ به آنها گفته بود:” توبه کرده و خدا می بخشدش …”
دکتر هامون علاقه زیادی به تحقیق درباره این موضوع داشت و دست بر قضا یکی از افرادی که تجربه مرگ و دوباره زنده شدن را پیدا کرد، یکی از دوستان او از آب درآمد و این، فرصتی را در اختیار این محقق و روانشناس قرار داد تا اطلاعات جامعی دراین باره به دست بیاورد.
اما ماجرا چه بود؟ یکی از دوستان دکتر هامون بیمار بود و باید تحت عمل جراحی قرار میگرفت. همه مقدمات برای جراحی این مرد که جان نام داشت آماده شد اما هنگام عمل جراحی ناگهان اعضای کادر پزشکی متوجه شدند که او دیگر نفس نمیکشد. جان از دنیا رفته بود! اما چند دقیقه بعد همه چیز تغییر کرد. با اینکه اعضای کادر پزشکی نظر به مرگ قطعی جان داده بودند، او ناگهان به هوش آمد. ادعاهایی که بعدها جان درباره تجربه لحظات بعد از مرگش مطرح کرد شنیدنی بود: «حس بیوزنی عجیبی داشتم.
انگار از بالا، کار گروه جراحی را روی بدن خود میدیدم اما عجیب بود که اصلا احساس درد نمیکردم. ناگهان متوجه نوری روشن شدم و بیاختیار به سمت آن حرکت میکردم». پس از زنده شدن دوباره، تنها خاطرهای از همان هالههای نور در ذهن جان باقی مانده اما همین تجربه کوتاه و شگفتانگیز باعث شد که او راه و روش زندگیاش را تغییر دهد و ارزش زنده بودن را بیشتر از قبل درک کند.
بعد از اینکه خبر این تجربه عجیب و باورنکردنی به گوش دکتر ریچارد هامون رسید او تصمیم گرفت بیشتر درباره روح و تجربه مرگ تحقیق کند. دکتر هامون در جریان این تحقیقات نتیجه شگفتآوری را به دست آورد. براساس یافتههای او همه افرادی که از مرگ بازگشته بودند احساس کم و بیش یکسانی را تجربه میکردند؛ مثلا بیشتر آنها احساس سبک وزنی و خروج روح از بدن خود را داشتند و تا بازگشت دوباره به دنیای زندهها قادر بودند بدن خود را از فاصلهای دورتر تماشا کنند.
حتی تعدادی از آنها مدعی بودند که در آن شرایط با استقبال و خوشامدگویی تعدادی از اقوامشان که قبلا مرده بودند مواجه شدهاند. بعضی از آنها هم در لحظههای بعد از مرگ با به یاد آوردن خاطرات مهم زندگیشان، حس خوشایندی داشتند و به هیچ عنوان حاضر به بازگشت به دنیا نبودند اما بعضی دیگر این احساس را داشتند که هنوز برای مردن زود است و کارهای نیمه تمام زیادی دارند که باید به پایان برسانند.
کلاهی برای زندگی
زاخ دونلاپ – جوان ۲۱ ساله و اهل اوکلاهاما سیتی – یکی از مشهورترین آدمهایی است که ادعا میکند بعد از تجربه دنیای بعد از مرگ به زندگی برگشته است. او در ۲۷ مارچ ۲۰۰۸ در حالی که بدون کلاه ایمنی مشغول موتورسواری در خیابان بود تصادف کرد و از ناحیه سر به شدت آسیب دید. وقتی زاخ به بیمارستان رسید پزشکان به سرعت درمانهای اولیه را شروع کردند ولی کار از کار گذشته و او دچار مرگ مغزی شده بود؛ البته تا چند روز قلب این جوان هنوز ضربان داشت و خون هنوز در رگهایش جاری بود اما بعد از گذشت چند روز، خانوادهاش اجازه دادند تا دستگاههای حیاتی از بدنش جدا شوند.
پرستارانی که یک ساعت بعد از جدا کردن دستگاههای حیاتی برای انتقال او به سردخانه به اتاقش آمدند به طور غیرقابل باوری متوجه شدند که انگشتان زاخ حرکت میکند و به محرکهای مختلف پاسخ میدهد. در این هنگام پزشکان به سرعت مداوای او را شروع کردند و زاخ کمی بعد چشمانش را هم بازکرد تا پزشکان بیمارستان را شگفتزده کند. زاخ هم یکی از آدمهایی بود که ادعی میکرد بعد از مرگ زنده شده است و بعد از این حادثه تصمیم گرفت اشتباهات گذشتهاش را جبران کند و در روزهای باقیمانده زندگیاش به درستی رفتار کند.
۹ دقیقه مرگ
دکتر جرج جی ریچی در سپتامبر ۱۹۲۳ در ایالت ویرجینیا متولد شد. او عضو هیات علمی دانشگاه ویرجینیا و همچنین عضو هیات مدیره بیمارستان تاورز بود. جرج در ۲۰ سالگی، ـ زمانی که به عنوان سرباز در جنگ جهانی دوم شرکت کرده بود ـ به بیماری ذاتالریه مبتلا شد و یک روز که حالش بسیار وخیم بود به بیمارستان ارتش منتقل شد، در همان زمان بود که جرج روی تخت بیمارستان از دنیا رفت و بعد از زنده شدن دوباره مدعی شد که تجربه نزدیک به مرگ داشته است؛ «ابتدا نمیتوانستم باور کنم که مردهام، دائم سعی میکردم با دیگران صحبت و با آنها ارتباط برقرار کنم اما انگار وجود من حس نمیشد و آنها هیچ اعتنایی به من نمیکردند. تا اینکه احساس سبکی کردم و توانستم در هوا به پرواز دربیایم. بعد جسم خود را دیدم که بیجان روی تخت بیمارستان افتاده بود.
میتوانستم ببینم که از بدن خود خارج شدهام، روحم کمکم سبک شده بود و به طرف بالا اوج میگرفتم. آنقدر بالا رفتم که دیگر میتوانستم نمایی از کل شهر را ببینم. از اینکه میتوانستم پرواز کنم تعجب میکردم. برای اطمینان بیشتر به سمت بیمارستان رفتم و وقتی با دقت به بدن بیجان خود که هنوز روی تخت بود نگاه کردم تازه متوجه شدم که مردهام.
بعد از چند لحظه نوری به سمت من آمد، این نور به حدی شدید بود که جای دیگری را نمیدیدم، بعد به دروازهای نزدیک شدم که آن طرفش باغ بسیار زیبایی وجود داشت. با خودم فکر کردم که اینجا همان بهشت است اما چند لحظه بعد فهمیدم که اجازه ورود به آن را ندارم. دیدن این مکان زیبا اشتیاقم را برای ماندن دو چندان کرد.
بعد توانستم فرشتهای را ببینم که با من در این راه همراه شد. انگار این فرشته میخواست آینده زمین و انسانهایی را که هرگز به بهشت نمیروند به من نشان بدهد. بنابراین هر دو با هم به جادهای طولانی قدم گذاشتیم و به اتاق کنفرانس یک شرکت رسیدیم.
در آنجا روح زنی وجود داشت که در اثر زیاده روی در مصرف سیگار و مشروبات الکلی مرده بود. بعد به خانهای رفتیم و پسری را دیدیم که به دنبال نامزدش میگشت. این پسر برای ازدواج با دختر مورد علاقهاش با مخالفت خانوادهاش روبهرو شده بود. مکان بعدی جایی برای روح کسانی بود که بر اثر نوشیدن زیاد مشروبات الکلی و گناهان زیاد از دنیا رفته بودند. پس از آن به مکانی رفتیم که مانند دانشکدهای بسیار وسیع بود و همه مانند راهبها لباس پوشیده بودند. در آنجا کتابخانهای بزرگ هم وجود داشت.
من از فرشته پرسیدم چرا این افراد تو را نمیبینند؟ فرشته پاسخ داد اینها افرادی بودند که در دنیا بسیار خود پسند بوده و جز خود هیچ کس دیگر را نمیدیدند. بعد از مدتی احساس سنگینی عجیبی در سرم کردم و بعد از به هوش آمدن، خود را روی تخت بیمارستان دیدم. مدارک پزشکی موجود نشان میدهد که جرج برای حدود نه دقیقه نبض و فشار خون نداشت؛ یعنی از نظر پزشکی مرده بود. ولی بعد از گذشت نه دقیقه به طور معجزه آسایی دوباره زنده شد.
جرج پس از آن به سراغ ریموند مودی ـ محقق معروف تجربیات نزدیک به مرگ ـ رفت و تمام این تجربیات را در اختیار او گذاشت. جسد دکتر ریچی در روز ۲۹ اکتبر سال ۲۰۰۷ در منزل خود در ویرجینیا پیدا شد.
او سالها بود که از سرطان رنج میبرد و همیشه این جمله را میگفت: «مرگ مانند راهرویی است که ما همواره در آن قدم میزنیم.»
مرگ در دو روز پیاپی
تجربه بعدی ثبت شده از زنده شدن پس از مرگ به نام مایکل ویلکینسون از اهالی پریستون انگلیس نوشته شده است. مایکل که سالها از بیماری قلبی رنج میبرد سرانجام در بیمارستان پریستون با وجود تلاش زیاد پزشکان از دنیا رفت. بعد از اعلام قطعی مرگ او تمامی دستگاههای حیات دهنده از بدن او جدا شدند اما ۳۰دقیقه بعد مایکل مقابل چشمان حیرتزد ه بقیه دوباره نفس کشید.
البته مایکل نتوانست تجربه خود را از دنیای دیگر بیان کند و فقط به این موضوع اشاره کرد که از بدن خود خارج شده بود؛ طوری که میتوانست بدن بیجان خود را روی تخت ببیند. مایکل متوجه شده بود که آن همه دردی که در این سالها تحمل میکرد دیگر به پایان رسیده … اما نکته عجیب اینجا بود که دو روز بعد مایکل برای دومین بار مرگ را تجربه کرد و این تجربه این بار همیشگی بود.
زندگی بدون سرطان
ملن توماس سالها بود که از سرطان رنج میبرد و سرانجام در سال ۱۹۸۲ روی تخت بیمارستان از دنیا رفت؛ ملن در زمان مرگ احساس کرد که از بدن خود که روی تخت دراز کشیده فاصله گرفته و به سوی نور میرود.
این نور ملن را به سمت خود میکشید. او هم ادعا میکند که در مدت طی این مسیر زندگی گذشتهاش مثل یک فیلم از جلوی چشمانش میگذشت. بعد از حدود یک ساعت و نیم، او احساس کرد که همه چیز به عقب برمیگردد و دوباره به سمت زمین کشیده میشود و وقتی چشمهایش را باز کرد دید که روی تخت خود خوابیده و همسرش بالای سرش گریه میکند.
او برای یک ساعت و نیم مرده بود و قلب و نبضش دیگر ضربانی نداشت. بعد از سه ماه استراحت ملن توماس تصمیم گرفت که دوباره برای انجام تست به آزمایشگاه برود اما در کمال تعجب دید که دیگر اثری از غده سرطانی نیست.
دنیل اکوچوو ۲۳ساله اهل نیجریه یکی از افراد دیگری است که مدعی است با تجربه دنیای بعد از مرگ روبهرو شده است؛ البته تجربه او یک مورد خاص است چون دنیل بعد از ۴۸ ساعت تجربه مرگ دوباره زنده شده است.
ماجرای تجربه شگفتانگیز دنیل بسیار شنیدنی است؛ «وقتی روز شنبه ۳۰ نوامبر سال۲۰۰۱ بدن نیمه جان دنیل با آمبولانس به بیمارستان رسید، دکتر سریعا معاینات خود را شروع کرد ولی قلب دنیل هیچ ضربانی نداشت.
صدای نفس او به گوش نمیرسید و حتی چشمهای او هم هیچ عکسالعملی به نور نشان نمیدادند. دکتر معالج بعد از انجام آزمایشهای مورد نیاز حرف آخر را زد و گفت: «دیگر کاری از دست من ساخته نیست؛ او مرده است».
جسد دنیل به سردخانه منتقل شد و تا انجام مراحل قانونی و مرسوم برای کفن و دفن در یکی از یخچالهای سردخانه قرار گرفت. ولی بعد از دو روز، یعنی دوم دسامبر ۲۰۰۱ درکمال تعجب دنیل زنده شد. دنیل درباره تجربیات خود از دنیای دیگر به افرادی که شگفتزده به او نگاه میکردند گفت: «بعد از جدا شدن روح از بدنم دو نفر که خیلی شبیه فرشتهها بودند به سمت من آمدند».
آنها خیلی مهربان بودند و من را نزد شخص دیگری که او هم مثل فرشتهها بود و لباس سفیدی بر تن داشت بردند. فرشته سفیدپوش مرا به مکان زیبایی هدایت کرد. در آنجا هم همه سفیدپوش بودند. وقتی از فرشته راهنما پرسیدم که آیا این افراد هم فرشته هستند گفت: «نه آنها روح کسانی هستند که از دنیا رفتهاند. بعد از آن وارد جادهای سرسبز و زیبا شدیم که صدای دلانگیزی از همه جای آن به گوش میرسید و بوی خوشی هم فضای آنجا را پوشانده بود. این افراد سفیدپوش دستهایشان را همزمان تکان میدادند و حرکت میکردند».
دنیل در یادآوری خاطراتش گفت که از دیدن این گروه شگفتزده شده بود؛ چراکه انگار نیرویی ماورایی همه آنها را هدایت میکرد. بعد فرشته او را به اقامتگاهی برد که توسط ارواح ساخته شده بود. از نظر دنیل آن ساختمان آنقدر زیبا بود که او اصلا قادر به تعریفش نبود و همه چیز مثل طلا میدرخشید.
در همان لحظه که دنیل محو تماشای این قصر زیبا بود، فرشته گفت که تو هنوز برای ورود به این مکان آماده نیستی و من میخواهم که جای دیگری را به تو نشان دهم. آنها به دروازه بزرگی رسیدند و همراه دنیل او را به سمت دروازه هدایت کرد طوری که او بتواند صدای گریهها، فریادها و نالههای دیگران را به وضوح بشنود، به نظر میرسید آنها فرشته را نمیدیدند چون دائم از دنیل درخواست کمک میکردند.
یکی از آنها که از صندوق کلیسا مقدار زیادی پول دزدیده بود و به خاطر این گناه بزرگ گرفتار شده بود بیشتر از بقیه ناله میکرد و فریاد میزد که از کار خود پشیمان است. او از دنیل خواست تا اموالش را بفروشد و این پول را به کلیسا برگرداند تا گناهانش بخشیده شود و روحش در آرامش باشد. در این هنگام فرشته به دنیل گفت به تو شانس دوبارهای داده شده و میتوانی به زمین برگردی تا ماموریتی را که به تو سپرده شده انجام دهی». تجربه عجیب دنیل زندگی او را به کلی تغییر داد به طوری که علاوه بر جبران گناهی که آن مرد انجام داده بود سعی کرد اشتباهات خودش را هم جبران کند.